مانیارمانیار، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 27 روز سن داره

ستاره های آسمان زندگی من ( مانیار )

هفده ماهگی

پسر زرنگم الان که تقریبا یک سال و پنج ماه داری خیلی از وسایل را می شناسی . کلمات زیادی بلد هستی . شاید چهل تا پنجاه کلمه ی ساده .قسمت هایی از بدنت را می شناسی . صدای چند حیوان را در می آوری . عاشق کتاب و کارتون هستی . مخصوصا باب اسفنجی . خیلی دوست داشتنی و شیرینی . عاشق سامیار هستی و وقتی با سامیار بازی می کنی شیطنتت صد برابر می شه . هر چی بگه می خندی .خدا را شکر سلامت هستی و مشکلی نداری . دیروز مامان فریماه آمده بود تا طبق روزهای چهارشنبه و پنجشنبه که من شاگرد دارم مواظب شما باشد . مامان فریماه : مانیار چراغ کو ؟              مانیار : اینااااااااااااااااا  &nbs...
10 مرداد 1393

شانزده ماهگی

این ماه بالاخره سفر رفتیم . پنج روز بمک آبرود بودیم . خیلی خوش گذشت . روز اول یک ساعت لب در یا بازی کردی . اما از روز های بعد کمتر می نشستی و می خواستی بغل باشی . توی فضای باز می ترسیدی را بروی . دیگه کمر برای من و بابایی نمونده . از روز دوم خاله الهام اینها هم آمدند . هر چی با عمو منصور بیچاره لجی ، امیر پارسا را دوست داری . اونجا یاد گرفتی که بگویی درخت ، پارپا (پارسا) دیا (دریا ). مایو و کلاه و کفش لب دریات مثل هم بود . وقتی تنت می کردم تا لب دریا بریم  ،توی هتل  همه توجهشون جلب می شد و می گفتند ماشاالله چقدر نازه !!!! برایش اسفند دود کنید !!!!! ما هم ژست می گرفتیم . انگار که آپولو هوا کردیم . بابایی برایت یک س...
30 تير 1393

داکت چیه؟

مانیار : ماما        من : بله مانیار : ماما        من جانم مانیار : داکت     من : چی مامان ؟ مانیار  :داکت        من : داکت چیه ؟ dog ? duck ? نمی فهمم چی می گی ؟ مانیار :داکت اون روز باز هم این کلمه را تکرار می کردی و من باز هم نمی فهمیدم چی می گی !!!!!!! تا این که بعد از داکت همیشه یک صدایی می آمد!!!! یک بار بشقاب با غذا وسط آشپزخونه ، یک بار قاشق  چرب روی زمین، یک بار توپ و.... با کنار هم قرار دادن اتفاقات و تبعات بعد داکت فهمیدم داکت چیه !!!!!!!!!!!! داکت یعنی افتاد حالا با ش...
25 تير 1393

پانزده ماهگی

پسر قشنگم بالاخره به راه رفتن مسلط شدی . تکامل راه رفتنت از تولد یک سالگیت که چند قدم برداشتی تا این ماه طول کشید . کنسرت امسال هم خدا را شکر خوب برگزار شد . البته با وجود تو کمی سخت بود و اذیت شدی . ولی با کمک بابایی و مامان فریماه به خیر گذشت .
31 خرداد 1393

مانیار و بابایی

دیروز که من بیرون کار داشتم ، شما پیش بابایی موندی  . می دو نی چه کار کرده بودی؟ بابایی برایم تعریف کرد : مانیار نشسته نشسته رفت کنار میز تلویزیون نشست . مانیار : بابه           بابایی : بله پسرم مانیار :بابه             بابایی : چیه بابا جون مانیار :بابه             بابایی : (رفتم جلو و گفتم : چی می خوای ؟) مانیار : (یک سی دی کارتون که عکس باب اسفنجی داشته را به بابا دادی و گفتی : بابه تازه بابایی فهمید که شما او را صدا نمی کر...
6 ارديبهشت 1393

نوروز 1393

عیدت مبارک گل من یک سال گذشت و  تو یک سال بزرگتر شدی . چهارشنبه سوری متاسفانه بیرون نرفتیم چون بابا جون فوت کردند و ما را تنها گذاشتند . خیلی برام سخت بود . فوت باباجون دقیقا همزمان با اسباب کشی به خانه جدید شد . به سرعت و به سختی خانه را برای سال تحویل مرتب کردم . تو اصلا از به هم ریختگی اسباب کشی خوشت نمی آمد و به نظر افسرده می آمدی . چند روز اول عید مراسم ها بود و من باید آن جا بودم . بعد از شب هفت ، سه روز به همدان رفتیم و برگشتیم . تازه رسیده بودیم ، که خبر دادند حال بابابزرگ بد شده . خیلی ناراحت شدیم . بابایی دوباره رفت . خلاصه که شروع جالبی نبود ولی امیدوارم از این به بعد سلامتی و خوشی باشد . خانه ی جدید راحت و خوب اس...
14 فروردين 1393

اولین میلاد

                                 تولد یک سالگیت مبارک میلاد تو شیرین ترین بهانه ایست که می توان با آن به رنجهای زندگی هم دل بست و در میان این روزهای شتابزده عاشقانه تر زیست. میلادتو معراج دستهای من است وقتی که عاشقانه تولدت را شکر می گویم                            &nbs...
3 اسفند 1392