مانیار و بابایی
دیروز که من بیرون کار داشتم ، شما پیش بابایی موندی . می دو نی چه کار کرده بودی؟
بابایی برایم تعریف کرد :
مانیار نشسته نشسته رفت کنار میز تلویزیون نشست .
مانیار : بابه بابایی : بله پسرم
مانیار :بابه بابایی : چیه بابا جون
مانیار :بابه بابایی : (رفتم جلو و گفتم : چی می خوای ؟)
مانیار : (یک سی دی کارتون که عکس باب اسفنجی داشته را به بابا دادی و گفتی : بابه
تازه بابایی فهمید که شما او را صدا نمی کردی !!!!!!!! می خواستی برایت باب اسفنجی بذاره!!!!!!!!!!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی