نوروز 1393
عیدت مبارک گل من
یک سال گذشت و تو یک سال بزرگتر شدی . چهارشنبه سوری متاسفانه بیرون نرفتیم چون بابا جون فوت کردند و ما را تنها گذاشتند . خیلی برام سخت بود . فوت باباجون دقیقا همزمان با اسباب کشی به خانه جدید شد . به سرعت و به سختی خانه را برای سال تحویل مرتب کردم . تو اصلا از به هم ریختگی اسباب کشی خوشت نمی آمد و به نظر افسرده می آمدی . چند روز اول عید مراسم ها بود و من باید آن جا بودم . بعد از شب هفت ، سه روز به همدان رفتیم و برگشتیم . تازه رسیده بودیم ، که خبر دادند حال بابابزرگ بد شده . خیلی ناراحت شدیم . بابایی دوباره رفت . خلاصه که شروع جالبی نبود ولی امیدوارم از این به بعد سلامتی و خوشی باشد . خانه ی جدید راحت و خوب است . حالا یک اتاق جدا داری . اتاقت را خیلی دوست داری . فقط تنها مشکل ،حموم است . از وقتی این جا اومدیم موقع حموم خیلی گریه می کنی در صورتیکه تو عاشق حموم و آب بازی بودی . بالاخره بعد از یک هفته هر شب حموم ، عادت کردی . حالا همه این جا را دوست داریم