مانیارمانیار، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 14 روز سن داره

ستاره های آسمان زندگی من ( مانیار )

داکت چیه؟

مانیار : ماما        من : بله مانیار : ماما        من جانم مانیار : داکت     من : چی مامان ؟ مانیار  :داکت        من : داکت چیه ؟ dog ? duck ? نمی فهمم چی می گی ؟ مانیار :داکت اون روز باز هم این کلمه را تکرار می کردی و من باز هم نمی فهمیدم چی می گی !!!!!!! تا این که بعد از داکت همیشه یک صدایی می آمد!!!! یک بار بشقاب با غذا وسط آشپزخونه ، یک بار قاشق  چرب روی زمین، یک بار توپ و.... با کنار هم قرار دادن اتفاقات و تبعات بعد داکت فهمیدم داکت چیه !!!!!!!!!!!! داکت یعنی افتاد حالا با ش...
25 تير 1393

پانزده ماهگی

پسر قشنگم بالاخره به راه رفتن مسلط شدی . تکامل راه رفتنت از تولد یک سالگیت که چند قدم برداشتی تا این ماه طول کشید . کنسرت امسال هم خدا را شکر خوب برگزار شد . البته با وجود تو کمی سخت بود و اذیت شدی . ولی با کمک بابایی و مامان فریماه به خیر گذشت .
31 خرداد 1393

مانیار و بابایی

دیروز که من بیرون کار داشتم ، شما پیش بابایی موندی  . می دو نی چه کار کرده بودی؟ بابایی برایم تعریف کرد : مانیار نشسته نشسته رفت کنار میز تلویزیون نشست . مانیار : بابه           بابایی : بله پسرم مانیار :بابه             بابایی : چیه بابا جون مانیار :بابه             بابایی : (رفتم جلو و گفتم : چی می خوای ؟) مانیار : (یک سی دی کارتون که عکس باب اسفنجی داشته را به بابا دادی و گفتی : بابه تازه بابایی فهمید که شما او را صدا نمی کر...
6 ارديبهشت 1393

نوروز 1393

عیدت مبارک گل من یک سال گذشت و  تو یک سال بزرگتر شدی . چهارشنبه سوری متاسفانه بیرون نرفتیم چون بابا جون فوت کردند و ما را تنها گذاشتند . خیلی برام سخت بود . فوت باباجون دقیقا همزمان با اسباب کشی به خانه جدید شد . به سرعت و به سختی خانه را برای سال تحویل مرتب کردم . تو اصلا از به هم ریختگی اسباب کشی خوشت نمی آمد و به نظر افسرده می آمدی . چند روز اول عید مراسم ها بود و من باید آن جا بودم . بعد از شب هفت ، سه روز به همدان رفتیم و برگشتیم . تازه رسیده بودیم ، که خبر دادند حال بابابزرگ بد شده . خیلی ناراحت شدیم . بابایی دوباره رفت . خلاصه که شروع جالبی نبود ولی امیدوارم از این به بعد سلامتی و خوشی باشد . خانه ی جدید راحت و خوب اس...
14 فروردين 1393

اولین میلاد

                                 تولد یک سالگیت مبارک میلاد تو شیرین ترین بهانه ایست که می توان با آن به رنجهای زندگی هم دل بست و در میان این روزهای شتابزده عاشقانه تر زیست. میلادتو معراج دستهای من است وقتی که عاشقانه تولدت را شکر می گویم                            &nbs...
3 اسفند 1392

ده ماه گذشت

پسرم این چند وقت کارم خیلیییی بیشتر شده و مشغول نوشتن یک کتاب دیگه  هستم . البته همراه تعدادی از استادهای دانشگاه . شاگرد ها هم که مثل سابق . بیچاره مامان فریماه دو روز کامل را پیش ماست . چند روز قبل دستش خیلی درد می کرد . چون ماشاالله بزرگتر و سنگین تر شدی و بغل کردنت سخت تر شده . سامیار مشغول امتحان هاست و تو مجالی نمی دی که درس بپرسم . اگر کتاب هایش را  گیر بیاری سر فرصت پاره می کنی . سامیار توی آی پدش یک آهنگ abcd داره که تو خیلی دوست داری  . خیلی وقت ها با اون سرگرم می شی .  صندلی غذایت را وصل کردیم تا راحتتر غذا بخوری . چند روز پیش برف زیبایی تهران را پوشاند . این اولین برفی بود که دیدی . خیلی تعجب کرده ب...
26 دی 1392

نه ماه گذشت

چند روز است که می توانی از این طرف به آن طرف بروی . البته نه چهار دست و پابلکه نشسته نشسته !!! خیلی با مزه حرکت می کنی . هنوز هم خودت رو از پشت سر می اندازی . نمی دونم الان که حرکت می کنی باید چکار کنم؟ !!!!!!! توی این ماه تولدم بود یک تولد زیباااااااا در کنار تو و سامیار  . اما نپرس چند سالمه . راستی وقتی تو را باردار بودم یک پیش بینی کردم که به نظر درست  از آب دراومد این که شما چپ دست هستی . به نظر می آید چپ دست باشی . من از توی عکس سونو حدس زدم . چون شصت دست چپت را     می خوردی .                     &nbs...
27 آذر 1392

هشت ماه گذشت

نمی دونی اوایل این ماه چی بهم گذشت . یک هفته اسهال و استفراغ  خیلی خیلی شدی که قرار بود اگر به همین شکل پیش برود بستریت کنند . این قدر لاغر و ضعیف شدی که خدا می دونه . اصلا طاقت مریضیت رو ندارم . این قدر ضعف داشتی که نمی تونستی بنشینی . امیدوارم دیگه هیچ وقت تکرار نشود . چهارم آبان هم پیش بابا جون رفتیم پون تولدش بود . باباجون مریضه و حالش خیلی خوب نیست . اما بیدار می مونه تا تو و سامیار را ببینه .دیگه خبر خاصی نیست . هنوز هم چهار دست و پا نمی ری .  پا تو هم می خوری .                             ...
27 آبان 1392

هفت ماه گذشت

اواسط مهر ،عمو حمید به ایران اومد و برای اولین بار شما و آروین را دید .  ما هم یک هفته مهمون داشتیم . دیکه کامل می توانی بنشینی اما  اگر از چیزی خنده ات بگیرد یا لجت بگیرد محکم خودت را از پشت می اندازی . خیلی نگرانم چون تا حالا دو بار سرت زمین خورده که البته چون زیرت پتو می اندازم خیلی دردت نیامد اما گریه کردی . پتوت رو خیلی دوست داری . وقتی می خوابی روی صورتت می کشی , طوری که فقط شیشه بیرون است . اگر چیزی از دستت بیفتد ، با پا می گیری!!!!!!  به دامنه لغاتت ددر هم اضافه شده .بالاخره غلت می زنی . عکس اولین باری که غلت زدی را می ذارم . دوستت دارم             ...
29 مهر 1392