مانیارمانیار، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 14 روز سن داره

ستاره های آسمان زندگی من ( مانیار )

سونوگرافی سه بعدی

سلام پسرم . این هم از سونوگرافی سه بعدی . توی تمام عکس ها خندیدی . امیدوارم همین قدر خوش اخلاق باشی . من خیلی رو به راه نیستم . متاسفانه قندم بالا رفته و به دیابت بارداری مبتلا شدم . حالا انسولین می زنم . استراحت مطلق هم شدم . به همین خاطر کمی سخت می گذرد اما تو نگران نباش . فقط زود بزرگ و قوی شو. این جا هیجده هفته و سه روزه هستی عزیززززززززم                                     ...
27 آبان 1391

اولین پاییز با تو

سلام نفس مامان . امیدوارم که رو به راه باشی . من هم با کلی آمپول و دارو بد نیستم . پاییز از راه رسیده . اولین پاییز با تو . مدرسه ها باز شده و همه ی مدرسه فهمیدند که سامیار برادردار شده . از گفتن لفظی بگیر تا انشا فارسی و انشا زبان , توی همه اش هستی . راستی برایت یک دفتر خاطرات بارداری درست کردم  . هفته ها را با جزئیات بیشتر برایت گذاشتم . امیدوارم یک روزی بخونی و لذت ببری . این روز ها بیشتر دنبال اسم هستیم . فعلا دو تا گزینه داریم .        سامرند : مان کوهی در کردستان                       ...
24 مهر 1391

فرشته ای از جنس ابی نیلگون آسمان

بالاخره رفتم سونوگرافی . خدا را شکر سلامت هستی . این اولین عکسی است که ما از تو دیدیم .  با خاله صنم رفتیم . وقتی دکتر گفت : به احتمال زیاد پسری , صدای خنده من و خاله صنم بلند شد . به همه خبر دادیم . مخصوصا سامیار که خیلی دلش برادر می خواست . توی خیابون ، تا بابایی بیاید , تنهایی می خندیدم . شب با بابایی و سامیار شام رفتیم بیرون . قرار بود مهمون من باشند . اولین شام چهارتاییمون  . یک شب فراموش نشدنی!!!!!                        ...
26 شهريور 1391

رد پای نی نی

وقتی دو تا خط قرمز روی بی بی چک را دیدم ، قلبم هزار تا زد . اولین نشانه از تو اما آنقدر کمرنگ که می ترسیدم فقط یک خیال شیرین باشی . آزمایش دادم و بعد از چند بار تکرار گفتند که از بهشت بار سفر به زمین را بستی . اشک شوق امن نمی داد تا سجده ی شکر به جا بیاورم . به بابایی خبر دادم . او هم خوش حال شد . نوبت رسید به سامیار که سالها آرزوی شمع تولدش یک برادر یا خواهر بود . یک بار مدرسه خواست تا آرزویش را نقاشی بکشد . او یک اتاق کشید با یک قاب عکس روی دیوارش . گفت : این اتاق من است . این هم عکس من و برادرم است . آن روز از ته قلبم از خدا خواستم که بیایی . و حالا..... شب که بابایی اومد , از سامیار خواستیم سورپرایز ما را حدس بزند . به فکرش هم نر...
29 مرداد 1391